غیر از حیا چه پیش توان برد در عرق


چون اشک سعی تا قدم افشرد در عرق

با این هجوم عجز به هرجا قدم زدیم


خجلت بساط آبله گسترد در عرق

بر روی ما ز شرم نموهای اعتبار


رنگی نکرد گل که نیفشرد در عرق

شور شکست شیشه ز توفان گذشته است


آن سنگدل مگر دلی آزرد در عرق

شبنم چه واکشد ز تماشای این چمن


ما راگشاد چشم فرو برد در عرق

گرد هوس به سعی خجالت نشانده ایم


کم نیست ته نشینی این درد در عرق

نومید وصل بود دل از ساز انفعال


آیینه ات ز ما غلطی خورد در عرق

بیدل تلاش عجز به جایی نمی رسد


خلقی چو شمع داغ شد و مرد در عرق